|
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 18:57 :: نويسنده : نورا
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند، هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و جنایت و ... هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می خندید ودهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را به هم می زد.انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت ...................
ادامه مطلب نظرات شما عزیزان: negar
![]() ساعت14:36---7 بهمن 1389
salam khofi?eyval bahal bod
سلام گلم خوبی؟
وبلاگ جالبی داری به منم سر بزن هر روز آپم میکنم راستی منو با نام بیا تو حال کن بلینک عزیزم بای بای ![]() ![]() ![]()
![]() |